نگار جونینگار جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
پيوند مامان و باباپيوند مامان و بابا، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

نگار جونی مامان و بابا

شروع شش ماهگیت مبارک عسل مامان...

نگار مامان امروز بیست ونهم اردیبهشته و تو امروز پنج ماهت تموم شد و وارد ماه ششم زندگیت شدی...مبارک باشه عسل مامان و بابا... دو روز پیش یعنی بیست وهفتم اولین غذای کمکیت رو با لعاب برنج شروع کردم...وای که چه با لذت و اشتها میخوردی...اینم عکسش... نوش جونت جیگر مامان... و اینجام بعدش که حسابی تشنت شده بود و لیوان رو محکم گرفته بودی و ولش نمیکردی... ...
29 ارديبهشت 1392

شروع غذای کمکی

سلام دختر گلم...نگار جونی الان شیرتو خوردی و راحت خوابیدی...بابا هم سرکاره...امروز چهار ماه و بیست وشش روزته و ایشالله چند روز دیگه پنج ماهت تموم میشه و میری تو شش ماه...چقدر زود میگذرن این روزای با تو بودن و منم هر لحظه که دارم به پایان مرخصیم نزدیک میشم نگرانیم بیشتر میشه...ایشالله هرچی خدا بخواد...چاره ای نیس دیگه... شیرینکاریات هم روز به روز داره بیشتر میشه. یه حرکتی که چند روزه یاد گرفتی اینه که به پشت که درازی با پاهات خودتو رو زمین هل میدی...من و بابایی لذت میبریم از این کارات...خدایا نگارجونی رو برامون سالم حفظش کن ایشالله... قراره یکی دو روز دیگه ببرمت پیش دکترت تا اگه صلاح بدونه غذای کمکیت رو شروع کنم...آخه الان دیگ...
24 ارديبهشت 1392

سلام دوباره عشق من...

سلام نگاری جون...اومدم دوباره برات بنویسم.... ایام عید رو به خوبی پشت سر گذاشتیم عید امسال با وجود تو خیلی قشنگ تر از قبل شده بود...خیلی از فامیلا که هنوز تورو ندیده بودن دیدنت... خیلی خوشحالم... الان چهار ماه ونیمته حسابی شیطون شدی وبازیگوش...دوس داری همش تو شلوغی باشی...صبح ها که بابایی میره سر کار من وتو تنهاییم و تو حسابی از تنهایی بدت میاد...مخصوصا وقتی میریم خونه ی بابایی و مامان جون اینا بعد از اومدن خونمون حسابی بیقراری می کنی...الان چند روزه سرما خوردی ایشالله بهتر که شدی دوباره عصرا با بابایی میریم بیرون عزیز دلم... بیست ونهم فروردین واکسن چهار ماهگیت رو زدیم...اولش که خانوم پرستار واکسنو زد به پای چپت جیغ بلندی کشیدی ک...
16 ارديبهشت 1392
1